فقیری را از آن دور دست دیدم که فرزندش ز تب داشت گریه میکرد
شاید طفلک در آرزوی این بود که کاش هر شب رو با تب سر نمیکرد
در آن سوی دگر در پیش دکان فقیری واسه خرید ماستی
از روی ناچاری و فقر واسه پول غذا گدایی میکرد
یکی پرسید چقدر خربزه میخوای ؟ فقیر با یک سکوت پوزخندی میزد
یکم خیره به او ماند و سپس گفت : دل خوش سیری چند؟